مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،
کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .
سنگ زیبایی درون چشمه دید .
آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .
در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .
کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .
مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،
چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :
« آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ »
زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .
او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در
رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .
چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :
« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،
خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »
بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :
« من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم .
به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟ »
نظر از: رد پای یک طلبه [عضو]
نظر از: دختری از قبیله آفتاب [عضو]
ممنون ار حضورگرمتون
——————————
فاطمه ابراهیمی: خواهش میکنم عزیزم
نظر از: احمدي [عضو]
با سلام و خدا قوت از اینکه به وبلاگم توجه دارید متشکرم.برای وارد نمودن کدها ابتدا واردتنظیمات وبلاگ شده-اجزای وبلاگ-افزودن شی-htmlآزاد-وارد کردن کد کپی شده در قسمت محتوی بلاگ-بروز رسانی
موفق باشید
——————————
فاطمه ابراهیمی: علیک سلام
خواهش میکنم
ممنون خیلی لطف کردین
شماهم موفق باشید
فرم در حال بارگذاری ...
سلام عليكم
خيلي زيبا بود.
بروز هستم خوشحال مي شوم تشريف بياوريد.
——————————
فاطمه ابراهیمی: علیک سلام
خیلی ممنون
چشم تشریف میارم
الحاقیات: