شهید حسن باقری
برای کاری به تهران آمده بود. مرا که دید، گفت: « نمی خواهید به جبهه بیایید؟!»
گفتم: « ما این جا برایمان جبهه است. برای رزمنده ها پخت و پز و دوخت و دوز می کنیم.»
گفت: « به هر حال خوب است یک بار هم به جبهه سری بزنید.»
مادرش و من به همراه او راه افتادیم طرف اهواز. رفتیم خانه اش. به همسرش گفت: « این ها را با خودت به منطقه ببر تا بدانند
فرق منطقه با تهران چیه!»
همسرش بسیجی بود و از اهالی جنوب. حسن با تمام وجود سعی می کرد هر کسی از هر جایی را به جبهه بیاورد تا فرق منطقه
جنگی با شهرهای آرام را بدانند. آرزویش هم این بود که هر خانواده ی ایرانی سهمی در این انقلاب و جنگ داشته باشد.
رفتیم منطقه و برگشتیم. حسن با یک روز تأخیر به منزل آمد. ناراحت بود. همسرش پرسید: « چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
گفت: « دو تا از دوستهام که با من آمده بودند، شهید شدند!»
حال من و مادرش کمی عوض شد. گریه کردیم. حسن پرسید: « چرا گریه می کنید؟»
او ادامه داد: « من به خاطر شهید شدن آنها ناراحت نیستم. اگر هر خانواده ی ایرانی یک شهید بدهد، ما قدر انقلاب را بهتر می
دانیم. ناراحتی من از این است که این دوستهام اگر زنده می ماندند، بیشتر می توانستند برای انقلاب و جنگ کار کنند!» (2)
فرم در حال بارگذاری ...